سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رهسپار در جستجوی دانش، مانند مجاهد در راه خداست . [امام علی علیه السلام]

 خداوند پاک است و پاکی ها را دوست دارد من خدا

را میستایم چون همیشه پاک است پس کمک کن تا

پاک بمانم

 

 

 

تصویر مبهم انتظارم از عهده ی آبرنگ ترین نقاشی های

دنیا هم بر نمی آید

------------------------------

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره  روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد.این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که ایندردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارندو اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشرهنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت دردمیافزاید.

 

نویسنده را باید این چهار چیز

دل و دست و وجدان و افکارتان نیز

اگر آنکه نا پاک شد این چهار چیز

ز نا پاکی صاحبش شک نکن

قلم چون گرفتی دو رویی مکن

غرز ورزی و کینه جویی مکن

قلم گیر و همچون قلم راست باش

به هر کس خیال کجت کاست باش

قلم گر خلاف ره مردم است

قلم نیست نیش دم کج دم است 

------------------------

ای زندگی من خسته ام تا کی سکوت تا کی اسیر
ای مرگ تن این دست من دستم بگیر دستم بگیر
در سینه ام ای آرزو محض خدا دیگر بمیر
ای لحظه ها من از شما سر خورده ام ترکم کنید

ای روز و شب من آدمی دل مرده ام ترکم کنید
من تا گلو در حسرتم افسرده ام ترکم کنید
از وحشت فردای خود آزرده ام ترکم کنید
ای اشک گرم آروم بریز بر گونه ی بیمار من
لذت ببر ای غم تو هم از این همه آزار من
در لحظه ی بیداد غم کی میشود غمخوار من
ای لحظه ی پایان من این امشب رو فردا نکن
درد بزرگ بودنم را ای زمان حاشا نکن

 

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم

در آن لمحه ز مستی حال گردان شد

خدا دیدم وجودم محو وگریان شد

بخود فائق شدم مستی ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد کم رست

خدا دیدم خودم را بندگی کو؟

کجا شد جبر و سختی بی خودی کو؟

زدم حکمی که لیلی کو ومجنون؟

زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد

به چنگیزان ونامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد

به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد

به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد

چرا لیلی ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست وخدایم

چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان

جوانان در جوانی قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختی قامتم را راست کردم

گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر

ولی جیبم تهی از سکه ودر

شراب از سر برفته بی تا مل

نمی یابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهای رو سیاهم

غلط کردم که پی بردم خدایم!

------------------------------------------------------------ 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط دل سوختگان 88/2/20:: 2:40 عصر     |     () نظر

تولد!!

 روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

 

من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط دل سوختگان 88/2/20:: 2:38 عصر     |     () نظر

باز... باران ..... 

باز باران بی ترانه ....
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ...
 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....
 

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...
نمی فهمم ....
 

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....
نمی دانم ...
 

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست ...
نمی فهمم ....
 

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان ...
 

مادرم افتاد...
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود...
نمی دانم...
کجــــای این لجـــــن زیباست....
 

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
.

 

--------------------------

تکیه بر جای خدا

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط دل سوختگان 88/2/20:: 1:58 عصر     |     () نظر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط دل سوختگان 88/2/20:: 1:57 عصر     |     () نظر

درباره
وضعیت من در یاهـو
دل سوختگان
تصویر مبهم انتظارم از عهده ی آبرنگ ترین نقاشی های دنیا هم بر نمی آید
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ